داستان کوتاه



از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سياه‌شان در مدرسه شنيدم.
مرد اول مي‌گفت:
«چهارم ابتدايي بودم. در مدرسه مداد سياهم را گم کردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه کرد و به من گفت که بي‌مسئوليت و بي‌حواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود که تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مداد‌هاي دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملي کردم. هر روز يکي دو مداد کش مي‌رفتم تا اينکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم. ابتداي کار خيلي با ترس اين کار را انجام مي‌دادم، ولي کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌هاي زيادي استفاده کردم تا جايي که مداد‌ها را از دوستانم مي‌يدم و به خودشان مي‌فروختم. بعد از مدتي اين کار برايم عادي شد. تصميم گرفتم کار‌هاي بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برايم تمرين عملي ي حرفه‌اي بود تا اينکه حالا تبديل به يک سارق حرفه‌اي شدم!»
مرد دوم مي‌گفت:
«دوم دبستان بودم. روزي از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سياهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردي بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسيد که دوستم از من چيزي نخواست؟ خوراکي يا چيزي؟ گفتم نه. چيزي از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با اين کار سعي کرده به ديگري نيکي کند، ببين چقدر زيرک است. پس تو چرا به ديگران نيکي نکني؟» گفتم:«چگونه نيکي کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد مي‌خريم، يکي براي خودت و ديگري براي کسي که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسي که مدادش گم مي‌شود مي‌دهي و بعد از پايان درس پس مي‌گيريم.» خيلي شادمان شدم و بعد از عملي کردن پيشنهاد مادرم، احساس رضايت خوبي داشتم آن‌قدر که در کيفم مداد‌هاي اضافي بيشتري مي‌گذاشتم تا به نفرات بيشتري کمک کنم. با اين کار، هم درسم خيلي بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌اي که همه مرا صاحب مداد‌هاي ذخيره مي‌شناختند و هميشه از من کمک مي‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمي در سطح عالي قرار گرفته‌ام و تشکيل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترين جمعيت خيريه شهر هستم.»


روزگاري پسرکي فقير براي گذران زندگي و تأمين مخارج تحصيلش دست‌فروشي مي‌کرد؛ از اين خانه به آن خانه مي‌رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد که تنها يک سکه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود که شديداً احساس گرسنگي مي‌کرد. تصميم گرفت از خانه‌اي مقداري غذا تقاضا کند. به طور اتفاقي در خانه‌اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز کرد. پسرک با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يک ليوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگي شديد پسرک شده بود به جاي آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد. پسر به آهستگي شير را سر کشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته که نيکي ما به ازائي ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي‌کنم.»
سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشکان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز، متخصصين نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي که متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حرکت کرد. لباس پزشکي‌اش را بر تن کرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براي نجات جان بيمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يک تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دکتر کلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دکتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاکتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که بايد تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاکت را باز کرد. چيزي توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است!»


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسپریچو Meghan گردشگری سيستم هاي حفاظتي fidar Swami دانلود آهنگ جديد وبلاگ گروه تلگرامی کرمان آبی آسمانی دخـتـرک مـو فـرفـری :)